January 30, 2007


شبح سرگردان (رقص چنگیز کوهن)
 
٭
نویسنده: رومن گاری (Gary, Romain)
مترجم‌ها: ابراهیم مشعری، ناصر زراعتی
ناشر: انتشارات نیلوفر
۳۹۲ صفحه
[چاپ اول، پاییز ۱۳۶۳]

خیلی جالبه که این کتاب رومن گاری، به فارسی ترجمه شده و احتمالاً حتی اسمش رو هم نشنیدین. این و تربیت اروپایی، سال‌های ۶۳ و ۶۲ چاپ شدن و تموم. از تربیت اروپایی اقلاً اسمش باقی موند؛ اما از این‌یکی، هیچ. دلیلش هم ساده‌ست: شخصیت اصلی این کتاب، یه یهودیه و کل کتاب هم به همین مسأله می‌پردازه.
***
فضای کتاب، خیلی تئاتریه به‌نظرم. مکان‌ها محدودن، تکیه روی دیالوگ خیلی زیاده و... نمی‌دونم دیگه. تئاتریه خلاصه. البته نه همه‌جاش. غیر از این، خیلی لحن و فضای کمیکی داره: در جریان جنگ جهانی، یه فرمانده‌ی آلمانی، دستور می‌ده که چندتا یهودی قبر خودشون رو بکنن و بعد هم تیربارونشون می‌کنه. شبح یکی از این یهودی‌ها، از همون موقع بلند می‌شه و میاد سراغ فرمانده؛ همه‌جا باهاش می‌ره، بعضی وقت‌ها به‌جای اون حرف می‌زنه، رفتارهاش رو کنترل می‌کنه و...
فرمانده، بعد از جنگ، رئیس پلیس می‌شه. الآن هم درگیر یه پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ایه؛ تا اینکه یه بارون میاد و می‌گه که زنش و باغبونش با هم فرار کردن. بعد هم این رئیس‌پلیس، با یهودی همراهش، باغبون و زنِ بارون رو دنبال می‌کنن و زیر نظرشون می‌گیرن.
از اینجا به بعد، داستان و شخصیت‌ها خیلی حالت استعاری پیدا می‌کنن. خیلی واضحه که لیلی، زن بارون، نماد یه‌چیزیه. البته من نمی‌دونم چی. با این‌حال، معلومه! همه‌جا تأکید می‌شه که منبع الهام تمام داستان‌ها، نقاشی‌ها و آهنگ‌های عاشقانه در گذشته و حال، لیلی بوده. خودش هم این رو می‌دونه. باغبون، مخنثه؛ و تمام آرزوش اینه که کسی بتونه لیلی رو ارضا کنه... این بخش‌ها، مربوط می‌شن به فصل دوم و سوم کتاب. اسم جنگلی که فلوریان (باغبون) و لیلی توی اون هستن، گایسته؛ داریوش آشوری، توی پانویس صفحه‌ی ۸۵ غروب بت‌ها، راجع به این واژه توضیح می‌ده: "این واژه را ترجمه‌نشده آورده‌ام به دلیل پیچیدگی معنای آن در آلمانی، که روح و جان و ذهن و روان و عقل و خرد و هوش، همگی، معنا می‌دهد..." خب با این اوصاف، این جنگل و لیلی و این‌ها می‌تونن نمادین نباشن؟
***
ترجمه‌ی کتاب، انصافاً بد نیست؛ و این خیلی عجیبه! البته نه اینکه خیلی فوق‌العاده باشه ها.
همین دیگه... در کل، شاهکار نیست. اما خیلی خوبه. تا حدودی هم من رو یاد کتاب‌های ونه‌گات می‌نداخت.
***
+ خداحافظ گاری کوپر
+ زندگی در پیش رو
+ میعاد در سپیده‌دم
+ بادبادک‌ها
+ تربیت اروپایی
***
[۱۰ بهمن ۱۳۸۵، ۱۶:۳۵]

Labels:



                                                                                                    
........................................................................................


January 25, 2007


تربیت اروپایی
 
٭
نویسنده: رومن گاری (Gary, Romain)
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: انتشارات نیلوفر
۳۲۴ صفحه
[چاپ اول، پاییز ۱۳۶۲]

"یانک از خود می‌پرسید که باید اجازه‌ی ازدواج با زوسیا را از پارتیزان‌ها بگیرد یا نه. ممکن بود آن‌ها به او بخندند و بگویند که هنوز برای ازدواج خیلی جوان است. انگار برای هر کاری جوان بود، مگر گرسنگی‌کشیدن و تیر‌خوردن."
***
و این‌گونه است که کتابی، به‌این‌سرعت جزو ده‌کتاب محبوب من می‌شه. درست یادم نمیاد که چند وقت از خوندن آخرین کتابی که این‌جوری تکونم داده باشه می‌گذره... ببینید؛ بعضی از کتاب‌ها هستن که آدم بسیاربسیار کیف می‌کنه از خوندنشون، ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه بگه بهترین کتابی بود که تا حالا خونده‌م. "هیولا"ی استر یا "دن‌کامیلو"ی گوارسکی در همین دسته قرار می‌گیرن. اما بعضی دیگه نه... این‌ها از همون اول خودشون رو نشون می‌دن.
***
مثل بیشتر کتاب‌های گاری، فضای این کتاب هم مربوط می‌شه به جنگ جهانی: یه‌گروه از پارتیزان‌ها در جنگل‌های لهستان، که دارن با آلمانی‌ها می‌جنگن. و شخصیت اصلی کتاب هم یه پسر ۱۴ساله‌ست که برای خودش پناهگاه داره و در عین حال وابسته به پاتیزان‌هاست. ماجراهای اصلی کتاب، یعنی بخش‌های تکان‌دهنده‌ش، برمی‌گرده به رابطه‌ی این پارتیزان‌ها با دنیای بیرون؛ با خانواده‌هاشون، با مردم عادی: جایی که نشون می‌ده پارتیزانی برای اینکه زنش به‌ش افتخار کنه، خودش رو با ماشین به کامیون‌های پرازمهماتِ آلمانی‌ها می‌زنه؛ و وقتی خبر کشته‌شدن افتخارآمیزش رو برای زنش می‌برن، می‌بینن که داره با یک مرد آلمانی خوش‌گذرونی می‌کنه...
گاری، از کنار این قسمت‌های تکان‌دهنده‌ی کتابش، با ۴-۵تا جمله می‌گذره و تمومشون می‌کنه، و اصل ضربه رو هم در همین‌جاها می‌زنه. اصلاً همین گذشتنه که تکان‌دهنده می‌کنه خیلی از جاهای کتاب رو.
***
توی داستان، شخصیتی هست به اسم پارتیزان نایتینگل؛ رئیس پارتیزان‌ها، کسی که آلمانی‌ها رو عاصی کرده و ضربه‌های شدیدی به‌شون زده و می‌زنه. کسی هویت واقعی این شخصیت رو نمی‌دونه، ولی هر جا عملیات موفقیت‌آمیزی صورت می‌گیره، همه می‌دونن که کار، کار نایتینگله. اوج شکوه داستان به‌نظرم جاییه که می‌فهمیم نایتینگل کی بوده، همون‌جایی که پارتیزان‌ها به اعلامیه‌های آلمانی‌ها قاه‌قاه می‌خندن... و البته گاری، جایی رو که شروع این قضیه‌ست، خوب در نیاورده انگار. خیلی‌خیلی بی‌مقدمه از زبان یکی از شخصیت‌ها این رو می‌شنویم. نمی‌دونم...
***
ترجمه‌ی کتاب بدک نیست. البته خیلی‌خوب هم نیست. خیلی جاها باید دستی به سر و روی جمله‌ها کشیده بشه. البته نسبت به همون موقع فکر می‌کنم خوب بوده. به‌هر‌حال، خواننده رو زیاد اذیت نمی‌کنه.
***
"بله می‌دانم. جدی‌گرفتنش مشکل است، نه؟ اروپا همیشه بهترین و قدیمی‌ترین دانشگاه‌ها را داشته. این دانشگاه‌ها عظیم‌ترین کتاب‌ها و عقاید را به جهان عرضه کرده‌اند: عقاید والایی درباره‌ی آزادی، شأن و شرف انسانی و برادری. دانشگاه‌های اروپا، مهد تمدن بشری به حساب می‌آیند. با وجود این، حاصل تربیت اروپایی چیزی نیست مگر اتاق‌های گاز، تجاوز به حقوق دیگران، بردگی و جوخه‌های اعدام دم صبح. اما شکی نیست که این تنها یک لحظه‌ی گذرای تیرگی است. بالاخره این دوره هم یک روز تمام می‌شود. بله تمام می‌شود."
***
+ خداحافظ گاری کوپر
+ زندگی در پیش رو
+ میعاد در سپیده‌دم
+ بادبادک‌ها
***
[۴ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۵]

Labels: ,



                                                                                                    
........................................................................................