archive previous posts
|
|
August 11, 2005 زندگی در پیش رو
٭
........................................................................................نویسنده: رومن گاری (Gary, Romain) مترجم: لیلی گلستان ناشر: نشر بازتابنگار دویست و بیست صفحه، دو هزار و دویست تومان "زندگی در پیش رو"، از زبان یک پسربچهی مسلمان روایت میشود. پیرزنی یهودی، او و چند بچهی حرامزادهی دیگر را در خانهای نگه میدارد و به آنها رسیدگی میکند. محمد، "هر چند با بچهها حرف میزند و بازی میکند، اما با آنها یکی نمیشود." او در کتاب سعی میکند مثل آدمبزرگها صحبت کند، ولی بچهبودن او، از لای تکتک ِ جملاتش معلوم است. "چشمانش وغ زده بود و از لب و لوچهی بازش، همانطوری که قبلا به عرضتان رساندم و دیگر حوصلهی تکرارش را ندارم ..." *** "نمیفهمم چرا بعضیها همهی بدبختیها را با هم دارند، هم زشت هستند، هم پیر هستند، هم بیچاره هستند. اما بعضی دیگر هیچکدام از این چیزها را ندارند. این عادلانه نیست." *** محمد، از سنش، -که فکر میکند ۱۰ سال است، ولی بعدا ناگهان ۴ سال بزرگ میشود!- خیلی بزرگتر است. او چیزهایی را میبیند که برای سنش زیادی بزرگ است، ولی با این حال، با نگاه خودش آنها را میبیند، با نگاه یک بچه که از سنش بزرگتر است و با این حال، هنوز بچه. *** با این که کتاب از زبان یک بچه و به صورت اول شخص روایت میشود، اما تلخی فضا، نمیتواند خود را پشت لحن کودکانه پنهان کند. *** مثل "خداحافظ گاری کوپر" ِ رومن گاری، باز هم جملات قصار ِ زیادی در کتاب وجود دارد. *** "گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند، و قاتلها عقب میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچکجا، نشانهیی از خون نبود.زخمها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمیگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود، و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم. حتی یک لحظه، رزا خانم را جوان و شاداب دیدم. باز هم عقبترش بردم، و او باز هم قشنگتر شد. اشک توی چشمهایم جمع شد." *** عالی ! *** [۲۰ مرداد ۱۳۸۴، ساعت ۲۲:۰۵] Labels: رومن گاری, لیلی گلستان 11:10 PM |