August 05, 2006


گفتگو در کاتدرال
 
٭
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا (Vargas Llosa, Mario)
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر: نشر لوح فکر
۷۰۴ صفحه، ۸۰۰۰ تومان

یکی از سخت‌ترین کتاب‌هایی بود که تا حالا خونده‌م! جدی می‌گم... متأسفانه خیلی دیر به شیوه‌ی روایت‌ش عادت کردم و برای همین، بعضی از قسمت‌های کتاب رو از دست دادم. البته شیوه‌ی روایتش خیلی پیچیده‌ست... طوری‌که توی هیچ کتاب دیگه‌ای نمی‌بینیدش، اما اینی که دیر عادت کردم، از خنگ‌بازی خودم بوده... نگران نباشید!
خود بارگاس یوسا، راجع به روایت این کتاب، گفته "گفتگو در کاتدرال، آن‌چنان توان آفرینش و مهارت من را در روایتگری مصرف کرده که براستی تردید دارم که از این پس بتوانم از مرزهای این کتاب، فراتر روم."
البته این رو توی مقدمه، از زبان سوم شخص آورده، ولی چه فرقی می‌کنه حالا؟
***
باز هم تاریخ معاصر پرو... دیدید گفته بودم؟! از دوران دیکتاتوری ژنرال مانوئل اودریا تا حکومت ویکتور بلائونده. من درست نفهمیدم که یوسا، چجوریه که زندگی روسپی‌ها و لات‌و‌لوت‌ها و این‌ها رو توصیف می‌کنه، ولی آخرش می‌بینی تاریخ پرو رو خوندی! فکر کنم به هنر نویسندگی‌ش مربوط باشه... فکر کنم البته!
***
داستان، گفتگوی دو نفره، در میخانه‌ای به اسم کاتدرال. [منظورم تمام کتابه ها!] سانتیاگو زاولا و آمبروسیو پرادو. حالا چه فرقی می‌کنه اسم‌هاشون چی باشه؟
جاهایی که فعل روبا زمان مضارع میاره، یعنی اینا دارن توی میخانه حرف می‌زنن و مخاطب‌شون، اون‌یکیه! اما هر وقت دیدین فعل‌ها ماضیه، بدونین هنوز توی خاطره‌ست. نکته‌ی جالب‌ش هم اینه که یوسا، این گفتگوها رو از هم جدا نمی‌کنه و زیر هم، بدون فاصله میاره. همین کارش هم باعث شده که بعضی جاها، با این ویژگی اثرش بازی کنه و ماها رو گیج! خیلی عالیه.
آمبروسیو می‌گوید:... [یعنی الآن، توی میخانه، داره به سانتیاگو می‌گه.]
سانتیاگو گفت:... [توی اون خاطره‌ای که داره تعریف می‌کنه، به فلانی این رو گفت.]
البته چیز زیاد سختی نبود! ولی از اول‌ش این رو بدونید، بهتره. [فکر کنم توی مرگ در آند هم همین‌جوری بود.]
***
شروع و پایان فصل‌ها که بی‌نظیرن، نثرش هم که در ملکوته... ترجمه هم که دیگه نیازی به گفتن نداره. خلاصه این‌که این کتاب، شاهکاره. واقعاً کف کردم!
***
سانتیاگو گفت: باید چیزی را برایت بگویم، چون دارد از تو می‌سوزاند و سوراخم می‌کند."
کارلیتوس گفت: اگر حالت را بهتر می‌کند، بگو. اما درباره‌اش فکر کن. وقتی که حالم بحرانی است، شروع می‌کنم به گفتن یک راز، اما بعد پشیمان می‌شوم و از کسانی که به نقطه‌ی ضعفم پی برده‌اند، نفرتم می‌گیرد. خوش ندارم فردا از من متنفر شوی، زاوالیتا."
[صفحه‌ی ۴۲۱]
***
+ سال‌های سگی
+ چرا ادبیات؟
+ مرگ در آند
***
[۱۴ مرداد ۱۳۸۵، ۰۰:۴۵]

Labels: ,



                                                                                                    
........................................................................................