May 29, 2006


رنگ کلاغ
 
٭
نویسنده: فرهاد بردبار
ناشر: نشر مرکز
۲۱۵صفحه٬ ۲۲۵۰ تومان

پشت جلد بعضی از کتاب‌ها، قسمتی از متن کتاب رو مستقیم نقل می‌کنن. معمولاً هم سعی می‌شه قسمت قشنگی باشه دیگه! حالا ببینید پشت جلد این کتاب چی نوشته:
"آقای ناظم دست راستش را روی چراغ نفتی گرفت و انگشت‌هایش را چندبار باز و بسته کرد و به مادر گفت که چند تا از نزدیکان او را هم، مثل پدر‌بزرگ و مادر‌بزرگش که سال‌ها پیش مرده‌اند توی تخت فولاد خاک کرده‌اند. تخت فولاد قبرستان قدیمی اصفهان بود. قبرستانی که هم محله‌ای بود با خانه‌های بسیار، هم قبرستانی که دیگر سال‌ها بود مرده‌ای در آن خاک نمی‌شد."
نمی‌دونم کی انتخاب‌ش کرده! اما کتابی که قسمت قشنگش این باشه، معلومه چیه!
***
کل داستان از زبان یه پسر روایت می‌شه که شاید هیژده-نوزده‌ساله باشه. قاعدتاً هم نثر کتاب باید یک‌دست باشه دیگه... اما نیست! نویسنده‌ش واقعاً بلد نبوده چیزی بنویسه! جدی می‌گم! بعضی از جمله‌هاش به طرز مسخره‌ای بچگانه می‌زنه! خلاصه که نثر و این صحبت‌ها تعطیل!
حالا جالبی‌ش هم اینه که وسط بعضی از فصل‌ها، قسمت‌هایی رو از داستان "حسنک وزیر" تاریخ بیهقی میاره! خیلی اعتماد به نفس می‌خواد واقعاً!
***
داستان جالبی هم نداره راستش! یعنی هیچ‌جوره نمی‌تونم توصیه‌ش کنم! به نظر شما چرا این کتاب باید "برنده‌ی عنوان مشترک بهترین رمان اول سال ۱۳۸۳ از بنیاد گلشیری" بشه؟
***
[۸ خرداد ۱۳۸۵، ۱۶:۵۰]

Labels:



                                                                                                    
........................................................................................